دیشب چه شب بزرگی برای هر سه ما بود انگار که آسمونم مثل ما بود ولی اینقدر سرد بود بجای اشک یخ از چشماش میومد.... هرکدوم یه جورایی داغون بودیم..
من که از دو روز قبلش عصابم داغون بود........امیرحسین هم که دل رو به دریا زده بود قدم تو راهی گذاشت که به خدا عاقبت نداره و انتهاش بیچارگی....
ولی برای بابک دیشب از همه شبها بزرگتر بود..دو اتفاق....دو حادثه...دو غم و دو...!
تو کاری کردی که شاید هیچ کی دلش رو نداره... کاری که اسمش رو به معنای واقعی میشه مردونگی گذاشت....
با هر زحمتی بود از شر استاد تاریخ اسلام بابک در رفتم....بعدش یه تلفن که با یه شادی زودگذر همراه بود اما....تلفن بعدی واااااای خدا مثل همیشه دعوا.....
خیلی دلم می خواست گریه کنم ولی با دیووونه بازی خودم رو نگاه داشتم....به بابک گفته بودم که با امیرحسین میریم خونشون...ول به خاطر برف خیلی دیر رسیدیم...
وقتی رسیدیم که همه داشتن میرفتن...شرمنده بابک جون ولی خیابونا شلوغ بود این جمله من به بابک در لحظه ورود خودم گفتم.
یه نیم ساعتی نشستیم..بابک همش از یه اتفاق مهم حرف میزد....برف قشنگی میبارید دلم میخواست برم تو این برف قدم بزنم ....بچه ها بریم بام.....؟
بریییییییییییم.......................................................................
تو راه همش از بابک در مورد اتفاق مهم پرسیدیم..جونمون رو به لبمون رسوند تا گفت..سکوت کل ماشین رو فرا گرفت تنها صدای عصار بود که:
تو رو بخیر و ما رو به سلامت ...............عاشقی به ما نیومد
بانوی عزیز عشقم بد تر از همه در اومد
........................
.............
شنیده میشد.
من و امیرحسین خیلی جا خورده بودیم.........فکرمون به این دیگه نمیرسید......
اصلا نمیتونم بگم حال بابک چطور بود ولی با خودش مبارزه میکرد...خودشم میگفت:چرا من خوبم....؟؟؟؟؟؟؟
رسیدیم بام خیلی شلوغ بود.....همه اومده بودن قدم بزنن..ما سه تاهم که مثل این برف ندیده ها
تمام خاطرات برف بازی دوران مدرسه رو دوره می کردیم.....
ار سر خوردن گرفته ....................................................تا گوله بازی.
اون لحظات تنها لحظاتی بود که شاید به غمامون فکر نمیکردیم......
ولی به این شبم گذشت... اما تصمیمی که تو این شب گرفتیم شاید تا مدت ها فراموش نشدنی باشه......لااقل برای تو...