-
قصه ی وفا....
جمعه 1 خردادماه سال 1388 00:57
به خاطر آور که آن شب به بر م گفتی که:"بی تو ز دنیا بگذرم" ! کنون جدایی نشسته بین ما ! پیوند یاری شکسته بین ما گریه میکنم ! با خیال تو به نیمه شب ها رفته یی من ! بی تو مانده ام غمگین تنها بی نو خسته ام ! دل شکسته ام اسیر دردم از کنار من می روی ولی بگو چه کرده ام؟ ! رفته ای و من آرزوی کس به سر ندارم ! قصه وفا...
-
عشق...........
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 22:34
به کوه گفتم عشق چیست؟! لرزید به ابر گفتم عشق چیست؟! بارید به باد گفتم عشق چیست؟! وزید به پروانه گفتم عشق چیست؟! نالید به گل گفتم عشق چیست؟! پرپر شد به انسان گفتم عشق چیست؟! اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: دیوانگیست !!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1383 23:50
آذر پارسال بود که شروع کردم که بنویسم یه مدتی یه سری اراجیف نوشتم و بعد ول کردم دوباره امسال آذر اومدم که بنویسم کاش بتونم ادامش بدم...... همیشه میومدم اینجا درد دل میکردم به قول یکی از دوستام : پیام هروقت دلش میگیره میاد بلاگ مینیویسه. نمیدوم چی بگم شایدم الان همونجوری شدم که اومدم بنویسم فقط میخوام بنویسم هر چقدر که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذرماه سال 1383 01:12
سلام ........ خوبی بلاگ جونم؟ ای بابا حالا چرا لب ورچیدی و ابروت رو کج کردی؟ خوب دیگه بسه لوس نشو................... قول میدم دیگه تنهات نذارم..............
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1383 14:28
سلااااااااااااااااااااام من میخوام دوباره بنویسم ولی انقدر از اینجا دور بودم که یه حس غریبگی نسبت بهش پیدا کردم..... اما مینویسم تا دوباره این انس خاک گرفته زنده بشه.
-
ابتدای عاشقی.......
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1383 21:59
دوستت دارم...... گاه انسان باید در سختی باشد تا به دیگری دست یاری دهد گاه انسان باید با بخت بد روبرو شود تا هدفش را بهتر بشناسد گاه به طوفان نیاز است تا او قدر ارمش را دریابد گاه باید به او اسیب رسد تا با احساس تر شود گاه باید در شک و تردید باشد تا به دیگری اطمینان کند گاه باید در گوشه ای تنها بماند تا واقعیت وجود خود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1382 23:44
Don't tell me, if you're leaving in the morning, I don't wanna have a warning, if you're not here, just take me, please take me for the last time, cause baby now is not the right time, for us to be scared. Yes I know I wasn't perfect when we fought and cried all those nights, but the passion that we have is too...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 بهمنماه سال 1382 23:18
این مطلب مال ۲۴/۱۱/۸۲ است: خدای من این زمان چیه که گذشتنش رو نمیشه احساس کرد فقط وقتی که برمیگردی به عقب و دوره اش میکنی میفهمی یه چیزی گذشته و یه چیزایی تغییر کرده........ فردا ۲۱ سالم تموم میشه....انگار نه انگار که همین پارسال بود که تو خونمون پایان ۲۰ سالگیم رو جشن گرفتیم...وقتی فیلمش رو دیدم بغض گلوم رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 22:33
همه چی از این محل مضخرف که اسمشو گذاشتن دانشگاه شروع شد...هر ترم درس خوندن رو به ترم دیگه موکول میکردیم بدون اینکه بفهمیم چه زمانی رو داریم از دست میدیم.....و الان... خوب ولی میگن ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است پس باید گذشته رو جبران کرد. میدونم که دارم همه چیزایی که دارم رو از دست میدم ولی اگه با ارزش ترین چیزم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 19:45
I haven't really ever found a place that I call home I never stick around quite long enough to make it I apologize that once again I'm not in love But it's not as if I mind that your heart ain't exactly breaking It's just a thought, only a thought But if my life is for rent and I don't lean to buy Well I deserve...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1382 22:55
بالاخره اینجا درست شد البته این وقفه فرقی به حال من نداشت چون شدیدا درگیر امتحان و کار بودم....... این ترم از اون ترم های مزخرف بود حتی نمیشه گفت ۲ یا ۳ روز از یک هفتش حال درست حسابی داشتم....همش اتفاق های جدید و تازه که وقتی الان دقیق بهشون فکر میکنم به این نتیجه میرسم که واقعا نباید عصابم رو براشون خورد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 دیماه سال 1382 22:59
دیشب چه شب بزرگی برای هر سه ما بود انگار که آسمونم مثل ما بود ولی اینقدر سرد بود بجای اشک یخ از چشماش میومد.... هرکدوم یه جورایی داغون بودیم.. من که از دو روز قبلش عصابم داغون بود........ امیرحسین هم که دل رو به دریا زده بود قدم تو راهی گذاشت که به خدا عاقبت نداره و انتهاش بیچارگی.... ولی برای بابک دیشب از همه شبها...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آذرماه سال 1382 00:43
تو از شکار من میای..................شکار مردی که می خواست که عاشق تو باشه و بس شکار عاشقی که تو روحش رو بستی تو قفس...قفل زدی روی حصار همینه حرف واپسین همینه حرف اخرم رو سنگ گورم بنویس مردی که گفت دوستت دارم اینا تنها چیزایی بود که امشب با کوله باری از خستگی وقتی توی هوای بارونی...هوایی که عاشقشم میشنیدم.......بعدش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 21:53
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ. دروغ همیشه تو ذات ادماست و نمیشه کاریش کرد.. ولیییییییییییییییییی یه نفر چقدر می تونه دروغ گو باشه.....انقدر که حتی نتونی دیگه سلام کردنش رو باور کنی و با خودت بگی این واقعا سلام کرد؟... دیگه از این اوضاع خسته شدم...... دلم برای هوای پاک تنگ شده...دلم برای حرف های راست تنگ شده...اخه تو که مجبور...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 00:36
روزی سه پیر مرد فقیر جولوی در خانه ای نشسته بودند.....خانوم خانه متوجه حضور ان سه شد رفت و انهارا به داخل دعوت کرد...یکی از انها گفت اگر شوهرتان خانه است داخل می اییم و گرنه که هیچی...همسر ان زن وقتی این را شنید به همسر خود گفت برو و به انها بگو که بیایند داخل...ان زن هم رفت و دوباره انها را دعوت کرد......یکی از انها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 22:58
تحمل کن عزیز دلشکسته.....تحمل کن به پای شمع خاموش تحمل کن کنار گریه من.....به یاد دلخوشیهای فراموش جهان کوچک من از تو زیباست.....هنوز از عطر لبخند تو سرمست واسه تکرار اسم ساده توست.....صدایی از من عاشق اگر هست منو نسپر به فصل رفته عشق.....نذار کم شم من از اینده تو به من فرصت بده گم شم دوباه.....توی اغوش بخشاینده تو به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 22:54
وقتی روی یه چیزی حساب باز میکنی و تموم آینده ات رو اون بنا میکنی بعد یه دفعه همه چی بهم میریزه و یکی یکی پایه های آرزوت فرو میریزه اون وقت چه احساسی بهت دست میده؟ اون وقته که دو حالت بهت دست میده یا نا امید میشی یا اینکه تصمیم میگیری همه چی رو خودت از نو بسازی ولی دومی خیلی سخته اما راه موفقیت هیچ وقت هموار نبوده.از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1382 23:48
۱ ۲ ۳ امتحان میکنیم